برایش دعا کنیم
سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۰۹ ق.ظ
بامداد یکشنبه 1393/1/3 در بیمارستان کامکار قم، وقتی پرستاران بیمارستان در حال انتقال بیماری از آمبولانس به بخش بودند، به نظرم آشنا آمد جلو رفتم ...
بامداد یکشنبه 1392/1/3 در بیمارستان کامکار قم، وقتی پرستاران بیمارستان در حال انتقال بیماری از آمبولانس به بخش بودند، به نظرم آشنا آمد جلو رفتم. بله حدسم درست بود و آن مرد را می شناختم. او زائر کاروان «کوثر حضرت رسول(ص) قم» بود که در اولین روز از آخرین ماه سال 1392 وارد هتل منارالمدینه در مدینه منوره شدند.اسمش حاج آقا سلمانی بود. یادم میآید که خوش کلام و مهربان بود. یک شب حدود ساعت 1 بامداد که از بیرون هتل آمد، با دیدن بنده و روحانی کاروانشان حاج آقا کاردان، که روحانی زبردست و باتجربه ای بود، پیشمان آمد و کنارمان نشست. برایش چای آوردم و مقداری با هم هم صحبت شدیم.
وقتی این خاطرات را در ذهنم مرور کردم، بی اختیار از دور صدایش زدم: حاج آقا ... حاج آقا ... از روی تخت برانکارد مقداری سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به من انداخت. کنارش رفتم و پس از احوالپرسی، سوال کردم: بلا دور است، اینجا چه می کنید؟ مرد جوانی که همراهش بود و بعدا فهمیدم که دامادش بوده پاسخ داد: تصادف کرده است. راستش خیلی غمگین شدم ولی برای روحیه بخشی به او و همراهانش، چهره خندان و خوشحالم را تغییر ندادم. برایش دعا کردم و از خداوند متعال عافیتش را خواستم.
رمقی برای پاسخ به سوالاتم نداشت ولی وقتی از او پرسیدم: «حاجی، مرا می شناسی» دستش را کاملا بلند کرد و گفت: «پشت سر تو نماز خواندم». آری، چون موقعیت حضور برای بنده و همکارانم در هتل جهت شرکت در نمازهای جماعت ظهر، عصر، مغرب و عشا مسجدالنبی فراهم نبود، نمازهایمان را در لابی هتل به جماعت می خواندیم. یک روز او هم آمد و در نماز جماعت ما شرکت کرد.
دلداریش دادم و برایش دعا کردم. به او گفتم: ان شاءالله دوباره در مدینه ببینمت، او هم آمین گفت. دستش همچنان در دستانم بود و از دامادش خواستم که شرح ماجرا را برایم تعریف کند او گفت که در آخرین روز حضورش در مکه مکرمه، در خیابان عزیزیه مکه تصادف کرده و متاسفانه از ناحیه لگن، دچار شکستگی شده است. غصه ام افزون شد. نگاهی به چهره معصومش انداختم جمله ای گفت که تنم را لرزاند...
«حاجی روزی ام این بود...»
این جمله ی او، لرزه به اندامم انداخت و هیچ حرفی نتوانستم بگویم. پیش خودم گفتم ما کجا و او کجا... ببین چه راحت با خدایش معامله کرده؟ در حالی که دستش را به محبت و گرمی می فشردم، صورتش را بوسیدم، از او خواستم دعایم کند و خداحافظی کردم تا به درمان او بپردازند. چنان در فکر صحبتهایش بودم که اصلا یادم رفته بود که برای چه به بیمارستان آمده ام، محمدرضا؛ پسر 5 ساله ام، دو روز قبل، پیشانی اش به لبه صندلی خورده بود و مشکوک به شکستگی بود، او را برای ادامه درمان آورده بودم.
برای ایشان و تمامی مسلمانان جهان آرزوی صحت و سلامتی دارم . از شما هم می خواهم که برای شفای او و تمام بیماران دعا کنید.
راستی به پسر ایشان قول دادم که عکسهای حاجی را که یادآور خاطرات مدینه است را برایش بفرستم که در همین بخش قرار می دهم. ضمنا تصاویر مراسم وداع کاروانشان با مدینه را در بخش «وداع زائران با مدینه منوره» قرار دادم.
برای ایشان و تمامی مسلمانان جهان آرزوی صحت و سلامتی دارم . از شما هم می خواهم که برای شفای او و تمام بیماران دعا کنید.
راستی به پسر ایشان قول دادم که عکسهای حاجی را که یادآور خاطرات مدینه است را برایش بفرستم که در همین بخش قرار می دهم. ضمنا تصاویر مراسم وداع کاروانشان با مدینه را در بخش «وداع زائران با مدینه منوره» قرار دادم.
این هم تصاویری از دعای روح بخش کمیل است که پنجشنبه 1392/12/1 در طبقه B2 هتل منارالمدینه برگزار کردیم: